گنجور

 
عطار

به حربی رفت فاروق و ظفر یافت

وزآن کفّار هر کس را که دریافت

شهادة عرضه کردی گر شنیدی

نکُشتی ورنه حالی سر بریدی

جوانی بود دل داده به معشوق

بیاوردند او را پیشِ فاروق

عمر گفتش به اسلام آر اقرار

چنین گفت او که هستم عاشق زار

دگر ره گفت ایمانت رهاند

جوانش گفت عاشق این چه داند

به دینش خواند عمر پس سیُم بار

چو هر باری به عشق آورد اقرار

عمر فرمود تا کشتند زارش

میان خاک افکندند خوارش

چو پیش مصطفی آمد عمر باز

پیمبر را کسی برگفت این راز

پیمبر کین سخن بشنید از مرد

درآن فکرت عمر را گفت از درد

دلت داد ای عُمَر آخر چنین کار

که کُشتی عاشقی را آنچنان زار؟

چو غم کشته‌ست او را وین خطا نیست

دگر ره کُشته را کشتن روا نیست

ز حق کشتن نکو و از تو زشتست

که این را دوزخ و آنرا بهشست

اگر تو می‌کُشی خود را نکو نیست

که این کشتن نکو جز کارِ او نیست

 
 
 
گلها برای اندروید