گنجور

 
عطار

گلیمی بود آن شوریده جان را

بمردی داد تا بفروشد آن را

بدو آن مرد گفت این بس درشتست

بنرمی همچو پشت خارپشتست

خرید آن مرد ارزان و هم آنگاه

خریداری پدیدار آمد از راه

بدو گفتا گلیمی نرم داری؟

چنین گفتا که دارم تا زر آری

چو زر القصّه پیش آورد درویش

نهادش آن گلیم آن مرد در پیش

بدو گفتا گلیمی بی‌نظیرست

که از نرمی بعینه چون حریرست

یکی صوفی سوی او هوش می‌داشت

خریدش تا فروشش گوش می‌داشت

همی یک نعره زد گفت ای یگانه

مرا بنشان درین صندوق خانه

که می‌گردد حریر اینجا گلیمی

سفالی می‌شود دُرّ یتیمی

که من در جوهر خود چون سفالم

ز صندوقت بگردد بو که حالم

اگر بر تو نخواهد گشت حالت

نخواهد بود عمرت جز وبالت

چو در ظلمت گذاری زندگانی

چه حیوانی چه تو چون می‌ندانی

همه اعضای خود در بندِ دین کن

اگر خود را چنان خواهی چنین کن

مبین مشنو مگو الّا بفرمان

که تا کافر نمیری ای مسلمان

چو مَردت می نه‌بینم در هدایت

ز کافر مُردنت ترسم بغایت

برای عبرتست این طاق و ایوان

تو جز شهوت نمی‌بینی چو حیوان

ببازاری که دائم سودِ جان بود

چگونه بایدت دائم زیان بود