محمد ابن عیسی کز لطیفه
سبق بُرد از ندیمان خلیفه
مگر میرفت بر رخشی نشسته
سر افساری مرصّع تنگ بسته
غلامانش شده یک سر سواره
همه بغداد مانده در نظاره
ز هر کُنجی یکی میگفت این کیست
که بس با زینت و با زیب و بازیست
بره میرفت زالی با عصائی
چنین گفتا که کیست این مبتلائی
که حقّ از حضرتش مهجور کردست
بمکر از پیشِ خویشش دور کردست
که گر از خویش معزولش نکردی
بدین بیهوده مشغولش نکردی
شنید این راز مرد از هوشیاری
فرود آمد ازان مرکب بزاری
مُقّر آمد که حال من چنانست
که شرحش پیرزن را در زبانست
بگفت این و بتوبه راه برداشت
بکلّی دل ز مال و جاه برداشت
نگونساری خویشش چون یقین شد
بکُنجی رفت و از مردانِ دین شد
بسی تو خواجگی کردی نهانی
گدائی، خواجگی کردن ندانی
بیک جَو چو نداری حکم بر خویش
که نتوانی جَوی دادن بدرویش
چو نتوانی که برخود حکم رانی
چگونه بر کسی دیگر توانی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.