گنجور

 
عطار

سحرگاهی بزرگی در مناجات

زبان بگشاد وگفت ای قایم الذات

من از تو راضیم هم روز و هم شب

تو از من نیز راضی باش یا رب

چنین گفت او که آوازی شنیدم

که در دعوی ترا کذّاب دیدم

اگر خود بودئی راضی ز ما تو

زما کی جستئی هرگز رضا تو

اگر راضی شدی از ما تو مجنون

رضای ما چرا جستی تو اکنون

کسی کو در رضا عین کمالست

چو راضیست او رضا جستن محالست

اگر تو راضئی از ما چه جوئی

وگرنه خویش را راضی چه گوئی

رضا ده صبر کن بنشین و مخروش

چه سودا می‌پزی مستیز و کم جوش

زمانی در تمّنای محالی

زمانی در جوال صد خیالی

سخن می‌نشنوی یک ذرّه آخر

که گشتی از محالی غِرّه آخر