گنجور

 
عطار

جهان گر دیده‌ای گم کرده یاری

سراسیمه دلی آشفته کاری

خبر داد از کسی کان کس خبر داشت

که وقتی یک خلیفه شش پسر داشت

همه همّت بلند افتاده بودند

ز سر گردن کشی ننهاده بودند

بهر علمی که باشد در زمانه

همه بودند در هر یک یگانه

چو هر یک ذوفنون عالمی بود

چو هر یک در دو عالم آدمی بود

پدر بنشاندشان یک روز با هم

که هر یک واقفید از علم عالم

خلیفه زاده‌اید و پادشاهید

شما هر یک ز عالم می چه خواهید

اگر صد آرزو دارید و گر یک

مرا فی الجمله برگوئید هر یک

چو از هر یک بدانم اعتقادش

بسازم کار هر یک بر مرادش

بنطق آورد اول یک پسر راز

که نقلست از بزرگان سرافراز

که دارد شاه پریان دختری بکر

که نتوان کرد مثلش ماه را ذکر

به زیبایی عقل و لطف جانست

نکو روی زمین و آسمانست

اگر این آرزو یابم تمامت

مرادم بس بود این تا قیامت

کسی با این چنین صاحب جمالی

ورای این کجا جوید کمالی

کسی کو قربت خورشید دارد

بقرب ذرّه کی امّید دارد

مراد اینست وگر اینم نباشد

بجز دیوانگی دینم نباشد