گنجور

 
عطار

حسن تو رونق جهان بشکست

عشق روی تو پشت جان بشکست

هر سپاهی که عقل می‌آراست

غمزهٔ تو به یک زمان بشکست

ناوک‌انداز آسمان چو بدید

طاق ابروی تو کمان بشکست

عکس ماهت به آفتاب رسید

منصب آفتاب از آن بشکست

پسته را پهن بازمانده دهان

دانی از چیست زان دهان بشکست

همچو شمعی شکر چرا بگداخت

که دلش زان شکرستان بشکست

حیلهٔ جادوان بابل را

آن دو جادوی دلستان بشکست

چون به وصلت توان رسید که هجر

دل عطار ناتوان بشکست