گنجور

 
عطار

رفت وجودم به عدم چون کنم

هیچ شدم هیچ نیم چون کنم

تو همه من هیچ به هم هر دو را

چون به هم اندازم وضم چون کنم

با منی و من ز توام بی خبر

با تو بهم بی تو بهم چون کنم

ای غم عشق تو مرا سوخته

سوخته‌ام بی تو ز غم چون کنم

واقعهٔ عشق توام زنده کرد

یکدم ازین واقعه کم چون کنم

گرچه بسی گرم تر از آتشم

در طلب خویش علم چون کنم

در هوست سر چو درانداختم

پیش‌کشت سر چو قلم چون کنم

چون نتوان کرد ز تو صورتی

صورت محض است صنم چون کنم

ای همه بر هیچ ز تو چون بود

نقش پی نقش رقم چون کنم

کی به دمم نرم شوی زانکه تو

موم نه‌ای نرم بدم چون کنم

ره به درنگ است و درم سوی تو

من نه درنگ و نه درم چون کنم

چون نه مقرم من و نه منکرم

بر سخنی لا و نعم چون کنم

در حرم عشق چو نامحرمم

نیست مرا ره به حرم چون کنم

بر صفت شمع گرفتست سوز

فرق سرم تا به قدم چون کنم

تا بودم یک سر موی از وجود

عزم بیابان عدم چون کنم

بازوی جود است کمال فرید

فربهیش هست ورم چون کنم