گنجور

 
عطار

دل ندارم، صبر بی دل چون کنم

صبر و دل در عشق حاصل چون کنم

در بیابانی که پایان کس ندید

کاروان بگذشت، منزل چون کنم

همرهان رفتند و من بی روی و راه

دست بر سر پای در گل چون کنم

همچو مرغ نیم بسمل بال و پر

می‌زنم تا خویش بسمل چون کنم

بر امید قطره‌ای آب حیات

نوش کردن زهر قاتل چون کنم

چون دلم خون گشت و جان بر لب رسید

چاره جان داروی دل چون کنم

هر کسی گوید که این دردت ز چیست

پیش دارم کار مشکل چون کنم

مبتلا شد دل به جهل نفس شوم

با بلای نفس جاهل چون کنم

نفس، گرگ بد رگ است و سگ پرست

همچو روح‌القدس عاقل چون کنم

ناقصی کو در دم خر می‌زید

از دم عیسیش کامل چون کنم

مدبری کز جرعه دردی خوش است

از می معنیش مقبل چون کنم

چون ز غفلت درد من از حد گذشت

داروی عطار غافل چون کنم