گنجور

 
عطار

ای عشق تو قبلهٔ قبولم

کرده غم تو ز جان ملولم

خورشید رخت بتافت یک روز

تا کرد چو ذرهٔ عجولم

می‌تافت پیاپی و دمادم

تا خواست فکند در حلولم

چون نیک نگاه کردم آن روز

بنمود جمال در افولم

می‌گفت به صد زبان که از من

بگریز که من نه از اصولم

کافر گردی علی الحقیقه

در حال اگر کنی قبولم

اکنون من بی قرار از آن روز

دل شیفته‌تر ز بوهلولم

در گرد تو کی رسم که پیوست

در صحبت خود ندیم غولم

آنجا که بزرگی تو باشد

من خفته کدام بوالفضولم

ای کاش که بعد ازین همه عمر

ممکن بودی دمی وصولم

چه جای حلولیان طاغی است

زین پس من و سنت رسولم

عطار به ترک جان بگوید

گر شرح دهی چنین فصولم