گنجور

 
عطار

زیر بار ستمت می‌میرم

روی در روی غمت می‌میرم

شغل عشق تو چنان کرد مرا

کایمن از مدح و ذمت می‌میرم

زندهٔ بی سر از آنم که چو شمع

سر خود بر قدمت می‌میرم

حرمت گرچه مرا روی نمود

روی سوی حرمت می‌میرم

آستین چند فشانی بر من

که میان حشمت می‌میرم

آستینت چو علم کرد مرا

زار زیر علمت می‌میرم

تا شدم زنده‌دل از خط خوشت

سرنگون چون قلمت می‌میرم

به ستم رزق هرگه که دهی

می خورم وز ستمت می‌میرم

دم عیسی است تورا وین عجب است

تا چرا من ز دمت می‌میرم

من بمیرم ز تو روزی صد بار

تا نگویی که کمت می‌میرم

لیک چون لعل توام زنده کند

زین قدم دم به دمت می‌میرم

درده از جام جمت آب حیات

هین که بی جام جمت می‌میرم

بی تو گر زنده بماندم نفسی

هر نفس لاجرمت می‌میرم

کرم عشق تو دیده است فرید

بر امید کرمت می‌میرم