گنجور

 
عطار

چون کنم معشوق عیار آمدست

دشنه در کف سوی بازار آمدست

دشنهٔ او تشنهٔ خون دل است

لاجرم خونریز و خونخوار آمدست

همچنان کان پسته می‌ریزد شکر

همچنان آن دشنه خونبار آمدست

هست ترک و من به جان هندوی او

لاجرم با تیغ در کار آمدست

صبحدم هر روز با کرباس و تیغ

پیش تیغ او به زنهار آمدست

آینه بر روی خود می‌داشتست

تا به خود بر عاشق زار آمدست

از وصال او کسی کی برخورد

کو به عشق خود گرفتار آمدست

او ز جمله فارغ است و هر کسی

اندرین دعوی پدیدار آمدست

لیک چون تو بنگری در راه عشق

قسم هر کس محض پندار آمدست

عاشق او و عشق او معشوقه اوست

کیستی تو چون همه یار آمدست

جز فنائی نیست چون می‌بنگرم

آنچه از وی قسم عطار آمدست