گنجور

 
عطار

بیچاره دلم که نرگس مستش

صد توبه به یک کرشمه بشکستش

از شوق رخش چو مست شد چشمش

از من چه عجب اگر شوم مستش

دست‌آویزی شگرف می‌بینم

هفتاد و دو فرقه را خم شستش

خورشید که دست برد در خوبی

نتواند ریخت آب بر دستش

چون ماه که رخش حسن می‌تازد

صد غاشیه‌کش به دلبری هسش

صد جان باید به هر دمم تا من

بر فرق کنم نثار پیوستش

جانا دل من که مرغ دام توست

از دام تو دست کی دهد جستش

عقلی که گره‌گشای خلق آمد

سودای رخ تو رخت بربستش

عطار به تحفه گر فرستد جان

فریاد همی کند که مفرستش

 
 
 
غزل شمارهٔ ۴۲۴ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم