گنجور

 
عطار

هر که زو داد یک نشانی باز

ماند محجوب جاودانی باز

چون کس از بی نشان نشان دهدت

یا تو هم چون دهی نشانی باز

مرده دل گر ازو نشان طلبد

گو ز سر گیر زندگانی باز

چون جمالی است بی نشان جاوید

نتوان یافت جز نهانی باز

ارنی گر بسی خطاب کنی

بانگ آید به لن‌ترانی باز

من گرفتم که این همه پرده

شود از مرکز معانی باز

چون تو بیگانه وار زیسته‌ای

چون ببینی کجاش دانی باز

پس رونده که کرد دعوی آنک

رسته‌ام از جهان فانی باز

خود چو در ره فتوح دید بسی

ماند از اندک از معانی باز

گرچه کردند از یقین دعوی

همه گشتند بر گمانی باز

هر که را این جهان ز راه ببرد

نبود راه آن جهانی باز

تو اگر عاشقی به هر دو جهان

ننگری جز به سرگرانی باز

جان مده در طریق عشق چنان

که ستانی اگر توانی باز

خود ز جان دوستی تو هرگز جان

ندهی ور دهی ستانی باز

گر چو پروانه عاشقی که به صدق

پیش آید به جان فشانی باز

چه بود ای دل فرو رفته

خبری گر به من رسانی باز

تا کجایی چه می‌کنی چونی

این گره کن به مهربانی باز

گر ز عطار بشنوی تو سخن

راه یابد به خوش بیانی باز