گنجور

 
عطار

در قعر جان مستم دردی پدید آمد

کان درد بندیان را دایم کلید آمد

چندان درین بیابان رفتم که گم شدستم

هرگز کسی ندیدم کانجا پدید آمد

مردان این سفر را گم‌بودگی است حاصل

وین منکران ره را گفت و شنید آمد

گر مست این حدیثی ایمان تو راست لایق

زیرا که کافر اینجا مست نبید آمد

شد مست مغز جانم از بوی باده زیرا

جام محبت او با بوسعید آمد

تا داده‌اند بویی عطار را ازین می

عمرش درازتر شد عیشش لذیذ آمد