گنجور

 
عطار

هر روز غم عشقت بر ما حشر انگیزد

صد واقعه پیش آرد صد فتنه برانگیزد

عشقت که ازو دل را پر خون جگر دیدم

اندوه دل‌افزایت تف جگر انگیزد

هرگه که برون آید از چشم تو اخباری

تا چشم زنی بر هم از سنگ برانگیزد

سرخی لب لعلت سرسبزی جان دارد

سودای سر زلفت صفرای سر انگیزد

چون پستهٔ شیرینت شوری چو شکر دارد

هر لحظه به شیرینی شوری دگر انگیزد

عطار به وصف تو چون بحر دلی دارد

کان بحر چو موج آرد سیل گهر انگیزد