گنجور

 
عطار

چون باد صبا سوی چمن تاختن آورد

گویی به غنیمت همه مشک ختن آورد

زان تاختنش یوسف دل گر نشد افگار

پس از چه سبب غرقه به خون پیرهن آورد

اشکال بدایع همه در پردهٔ رشکند

زین شکل که از پرده برون یاسمن آورد

هرگز ز گل و مشک نیفتاد به صحرا

زین بوی که از نافه به صحرا سمن آورد

صد بیضهٔ عنبر نخرد کس به جوی نیز

زین رسم که در باغ کنون نسترن آورد

هر لحظه صبا از پی صد راز نهانی

از مشک برافکند و به گوش چمن آورد

آن راز به طفلی همه عیسی صفتان را

در مهد چو عیسی به شکر در سخن آورد

چون کرد گل سرخ عرق از رخ یارم

آبی چو گلابش ز صفا در دهن آورد

لاله چو شهیدان همه آغشته به خون شد

سر از غم کم عمری خود در کفن آورد

اول نفس از مشک چو عطار همی زد

آخر جگری سوخته دل‌تر ز من آورد