گنجور

 
عطار

بی لعل لبت وصف شکر می‌نتوان کرد

بی عکس رخت فهم قمر می‌نتوان کرد

چون صدقه ستانی است شکر لعل لبت را

وصف لب لعلت به شکر می‌نتوان کرد

مویی ز میان تو نشان می‌نتوان داد

صفری ز دهان تو خبر می‌نتوان کرد

برگ گلت آزرده شود از نظر تیز

زان در رخ تو تیز نظر می‌نتوان کرد

چون زلف تو زیر و زبری همه خلق است

بی زلف تو دل زیر و زبر می‌نتوان کرد

در واقعهٔ عشق رخت از همه نوعی

کردیم بسی حیله دگر می‌نتوان کرد

این کار به افسانه به سر می‌نتوان برد

وافسانهٔ عشق تو زبر می‌نتوان کرد

از تو کمری می‌نتوان بست به صد سال

چون با تو به هم دست و کمر می‌نتوان کرد

بی توشهٔ خون جگرم گر نخوری تو

در وادی عشق تو سفر می‌نتوان کرد

گفتی چو بسوزم جگرت آن تو باشم

این سوخته را سوخته‌تر می‌نتوان کرد

گفتی تو که مرغ منی آهنگ به من کن

آهنگ بدین بال و بدین پر نتوان کرد

کی در تو رسم گرد تو دریای پر آتش

چون قصد تو از بیم خطر می‌نتوان کرد

بی اشک چو خونم ز غم نقش خیالت

نقاشی این روی چو زر می‌نتوان کرد

ترک غم تو کرد مرا اشک چنین سرخ

در گردن هندوی بصر می‌نتوان کرد

چون هر چه که آن پیش من آید ز تو آید

از آتش سوزنده حذر می‌نتوان کرد

در پای غم از دست دل عاشق عطار

افتاده چنانم که گذر می‌نتوان کرد