گنجور

 
عطار

هر که را عشق تو سرگردان کرد

هرگزش چارهٔ آن نتوان کرد

چارهٔ عشق تو بیچارگی است

هر که بیچاره نشد تاوان کرد

سر به فرمان بنهد خورشیدش

هر که یک ذره تو را فرمان کرد

چون به زیبایی آن داری تو

این چنین عاشق زارم آن کرد

چشم خون‌ریز تو از غمزهٔ تیز

چشم این سوخته خون‌افشان کرد

چه کنی قصد به خونم که دلم

خویش را پیش رخت قربان کرد

جان عطار تو خود می‌دانی

که هوایت ز میان جان کرد