گنجور

 
عطار

آتش سودای تو عالم جان در گرفت

سوز دل عاشقان هر دو جهان در گرفت

جان که فرو شد به عشق زندهٔ جاوید گشت

دل که بدانست حال ماتم جان در گرفت

از پس چندین هزار پرده که در پیش بود

روی تو یک شعله زد کون و مکان در گرفت

چون تو برانداختی برقع عزت ز پیش

جان متحیر بماند عقل فغان در گرفت

بر سر کوی تو عشق آتش دل برفروخت

شمع دل عاشقان جمله از آن در گرفت

جرعهٔ اندوه تو تا دل من نوش کرد

زآتش آه دلم کام و زبان در گرفت

تا که ز رنگ رخت یافت دل من نشان

روی من از خون دل رنگ و نشان در گرفت

جان و دل عاشقان خرقه شد اندر میان

زانکه سماع غمت در همگان در گرفت

راست که عطار داد حسن و جمال تو شرح

سینه برآورد جوش دل خفقان در گرفت