گنجور

 
عطار

از تو کارم همچو زر بایست نیست

وز وصال تو خبر بایست نیست

تا کی آخر از فراقت کار من

با وصالت به بتر بایست نیست

تا بگریم در فراقت زار زار

عالمی خون جگر بایست نیست

چون بدادم دل به تو بر یک نظر

در منت به زین نظر بایست نیست

چون شکر داری بسی با عاشقان

یک سخن همچون شکر بایست نیست

من ز سر تا پای فقر و فاقه‌ام

من تو را خود هیچ در بایست نیست

چون درآیی از درم بهر نثار

عالمی پر گنج زر بایست نیست

چون بدیدم دلشده عطار را

بر کف پای تو سر بایست نیست