گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

ندارد درد من درمان دریغا

بماندم بی سر و سامان دریغا

درین حیرت فلک ها نیز دیر است

که می‌گردند سرگردان دریغا

درین دشواری ره جان من شد

که راهی نیست بس آسان دریغا

فرو ماندم درین راه خطرناک

چنین واله چنین حیران دریغا

رهی بس دور می‌بینم من این راه

نه سر پیدا و نه پایان دریغا

ز رنج تشنگی مردم به زاری

جهان پر چشمهٔ حیوان دریغا

چو نه جانان بخواهد ماند نه جان

ز جان دردا و از جانان دریغا

اگر سنگی نه ای بنیوش آخر

ز یک‌یک سنگ گورستان دریغا

عزیزان جهان را بین به یک راه

همه با خاک ره یکسان دریغا

ببین تا بر سر خاک عزیزان

چگونه ابر شد گریان دریغا

مگر جان‌های ایشان ابر بوده است

که می‌بارند چون باران دریغا

بیا تا در وفای دوستداران

فرو باریم صد طوفان دریغا

همه یاران به زیر خاک رفتند

تو خواهی رفت چون ایشان دریغا

رخی کامد ز پیدایی چو خورشید

کنون در خاک شد پنهان دریغا

از آن لب‌های چون عناب دردا

وزان خط های چون ریحان دریغا

به یک تیغ اجل درج دهان را

نه پسته ماند و نه مرجان دریغا

بتان ماه‌روی خوش‌سخن را

کجا شد آن لب و دندان دریغا

زنخدان‌ها چو بر خواهند بستن

زنخدان را ز نخ می‌دان دریغا

بسا شخصا که از تب ریخت در خاک

شد از تبریز با کرمان دریغا

بسا ایوان که بر کیوانش بردند

کجا شد آنهمه ایوان دریغا

بسا قصرا که چون فردوس کردند

کنون شد کلبهٔ احزان دریغا

درین غم‌خانه هر یوسف که دیدی

لحد بر جمله شد زندان دریغا

چو یکسان است آنجا ترک و تاجیک

هم از ایران هم از توران دریغا

تو خواه از روم باش و خواه از چین

نه قیصر ماند و نه خاقان دریغا

ز افریدون و از جمشید دردا

ز کیخسرو ز نوشروان دریغا

هزاران گونه دستان داشت بلبل

نبودش سود یک دستان دریغا

پس از وصلی که همچون باد بگذشت

درآمد این غم هجران دریغا

ز مال و ملک این عالم تمام است

تو را یک لقمه چون لقمان دریغا

برای نان چه ریزی آب رویت

که آتش بهتر از این نان دریغا

تو را تا جان بود نان کم نیاید

چه باید کند چندین جان دریغا

خداوندا همه عمر عزیزم

به جهل آورده‌ام به زیان دریغا

اگرچه بس سپیدم می‌شود موی

سیه می‌گرددم دیوان دریغا

چو دوران جوانی رفت چون باد

بسی گفتم درین دوران دریغا

نشد معلوم من جز آخر عمر

که کردم عمر خود تاوان دریغا

مرا گر عمر بایستی خریدن

تلف کی کردمی زین‌سان دریغا

بسی عطار را درد و دریغ است

که او را هست جای آن دریغا

خدایا چون گناهم کرد ناقص

نهادم روی در نقصان دریغا

اگر کرد این گدا بر جهل کاری

از آن غم کرد صدچندان دریغا

تو عفوش کن که گر عفوت نباشد

فرو ماند به صد خذلان دریغا