گنجور

 
عطار

تو سیمرغی و یک مرغت هنر نیست

چو مرغان اندرین راهت گذر نیست

تو تا کی در درون خانه گردی؟

به میدان آی اگر مرد نبردی

به دریای عدم رفتی چو ماهی

بصحرای وجود آ گر تو شاهی

حریف مجلس عشاق میباش

بجام شوق اومشتاق میباش

اگر خلوت نشین بی ریائی

چو زاغان مردهٔ شهوت چرائی

اگر خلوت نشین سالکی تو

چرا در بند دنیا هالکی تو

بجز نامی نداری در جهان فاش

همان شکلی که صورت کرده نقاش

برون آوازه داری چون مبیره

درونت چون برون دیگ تیره

تو در عالم بسی آوازه داری

ولی مرغی حزین و سوگواری

اگر هستی بیا در نیستی رو

غم نادیدنت برما بیک جو

سلیمان کرد نامت شاه مرغان

ببر خار ستم از راه مرغان

اگر سرلشکری لشکر کشی کن

وگرنه خاک شو نی آتشی کن

وگر از خود بسی پروا نداری

چرا چون شمع صد پروانه داری

نه شمعی و نه پروانه چه مرغی

نه خویشی و نه بیگانه چه مرغی

از آن ببریده از جمع اصحاب

که تا آسان کنی هم خورد و هم خواب

تو گردر جمع باشی جمع گردی

تو باشی شمع او را شمع گردی

میان خلق باش و با خدا باش

چو جان با تن نشین وز تن جدا باش

چو در کثرت شوی وحدت طلب کن

نظر در جسم و جان بوالعجب کن

چو می‌گردی بگرد خویش تنها

چرا چون من زنی مانند تنها

به تنهائی کجا خواهی رسیدن

به یاری می‌توان منزل بریدن

به تنهائی کس داند نشستن

که نقش غیر تاند پاک شستن

به تنهائی کسی باشد طلبکار

که نبود او به بند خود گرفتار

اگر نه پایمال دیو گردی

بگرد زرق و عذر و دیو گردی

وگرنه پایمال نفس مانی

معذب در بلای جاودانی

به بندد اهرمن راه مجالش

به بادی بر دهد هر دم خیالش

به دست دیو در ماند گرفتار

حقیقت را نبیند راه و هنجار