گنجور

 
عطار

مگو بیهوده هان ای موش خاموش

چو افتادی در آتش در همی جوش

خلاف شرع و دین کردی شدی مست

اگر خونت بریزم جای آن هست

مرا استاد پندی داد نیکو

کز آن پند آمدم فرخنده مه رو

مرا گفتا که تو بیرون مبر سر

اگر فیلی و خصم از پشه کمتر

مشو ایمن که کم یا بیش گردد

ز نیش او ترا دل ریش گردد

مشو از فکر او ایمن که ناگاه

در اندازد ترا از مکر در چاه

نکردم پند استادان فراموش

مرا آن پند شد چون حلقه در گوش

ببر از من امید رستگاری

بجز مردن دگر کاری نداری

نخواهی رستگار آمد ز دستم

که بسیاری کمین تو نشستم