گنجور

 
عطار

بود شیخی گفت ما را رو به چین

بود گر کافر نداری کیش و دین

پیشوای ماست همچون مصطفاست

لاجرم بود آنچه گوئی بیرواست

بعد از آن عطار گفت ای کور و کر

از رموز سر عشقی بی خبر

تو به بندی صورت واماندهٔ

کی تو حرف حق احمد خواندهٔ

لی مع الله گفت احمد در میان

تو کجادانی که هستی در میان

تو بصورت همچو کافر ماندهٔ

واصل حق را تو کافر خواندهٔ

خرقهٔ ناموس را پوشیدهٔ

ونگه سالوس را پوشیدهٔ

بت پرستی می‌کنی در زیر دلق

می‌نمائی خویش را صوفی به خلق

تو سلوک راه از خود کردهٔ

لاجرم در صد هزاران پردهٔ

دام گاهی کردهٔ این خرق را

می‌فریبی هر زمان این خلق را

در خودی خود گرفتار آمدی

لاجرم در عین پندار آمدی

راه تجرید و فنا راه تو هست

تو سخن کم کن که آن راه تو هست

روی تقلیدی بماندی مبتلا

تو کجا و سر توحید از کجا

رو که راه بی نشان راه تونیست

عقل را در راه معنی روشکیست

تو نمی‌دانی که من هستم چنین

بی هوامائیم بر روی زمین

من خدایم من خدایم من خدا

فارغم از کبر و کینه وز هوا

سر بی سر نامه را پیدا کنم

عاشقان را در جهان شیدا کنم