بود شیخی گفت ما را رو به چین
بود گر کافر نداری کیش و دین
پیشوای ماست همچون مصطفاست
لاجرم بود آنچه گویی بیرواست
بعد از آن عطار گفت ای کور و کر
از رموز سر عشقی بیخبر
تو به بندی صورت واماندهای
کی تو حرف حق احمد خواندهای؟
لی مع الله گفت احمد در میان
تو کجا دانی که هستی در میان
تو به صورت همچو کافر ماندهای
واصل حق را تو کافر خواندهای
خرقهٔ ناموس را پوشیدهای
ونگه سالوس را پوشیدهای
بتپرستی میکنی در زیر دلق
مینمایی خویش را صوفی به خلق
تو سلوک راه از خود کردهای
لاجرم در صد هزاران پردهای
دامگاهی کردهای این خرق را
میفریبی هر زمان این خلق را
در خودی خود گرفتار آمدی
لاجرم در عین پندار آمدی
راه تجرید و فنا راه تو هست
تو سخن کم کن که آن راه تو هست
روی تقلیدی بماندی مبتلا
تو کجا و سرّ توحید از کجا
رو که راه بینشان راه تو نیست
عقل را در راه معنی روشکیست
تو نمیدانی که من هستم چنین
بیهوا ماییم بر روی زمین
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سرّ بیسرنامه را پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم