گنجور

 
عطار

تمامت طول و عرض آفرینش

ز بهر تست اگر داری تو بینش

بهشت و دوزخ و رضوان و مالک

فروع و اصلش از منها و ذلک

برای تست جمله آفریده

ترا از بهر حضرت برگزیده

اگرچه بس شریفت آفریدند

پی شغل بزرگت پروریدند

به بازی در میاور کار خود را

شناسا شو تو از خود نیک و بد را

به جان و دل شنو از من سخن را

بجو از اصل اصل خویشتن را

نگر تا در چه شغل و در چه کاری

مکن با جان خود زنهار‌خواری

ببین تا خود چه چیزی‌، وز کجایی

بجو از خویش اصل آشنایی

به چشم باطن خود خویش را بین

نه ریش و سبلتی ای مرد مسکین

نه چشمی نه سری نه دست و نه پا

به معنی زین همه هستی مبرا

به صورت آنی از چه غیر اینی

تو معنی بین اگر مرد یقینی

تویی تو گر تو خود را بازیابی

مقام فخر و عز و ناز یابی

نه چشم و صورتی ای مرد ره‌رو

تو صورت بین مشو زنهار بشنو

تویی اعجوبهٔ صنع الهی

تویی مقصود صنع پادشاهی

تویی و تو نهٔ جانا تو بشنو

نداند این سخن جز مرد رهرو

طلسم بند و زندان‌ست صورت

از آن زندان برون شو بی‌ضرورت

تو جسم و صورت خود را قفس دان

چو بشکستی شدی فی‌الحال پران

اگر هستی کبوتر ور خودی باز

قفس بشکن به‌جای خویش شو باز

چو این آلات را از بهر صورت

به تو دادند ترا شد این ضرورت

که تا تخم سعادت را نشانی

که چون آنجا رسی بی‌پر نمانی

نباید در شقاوت خرج کردن

از آن دوزخ نباید درج کردن

کمال خویش اینجا کسب کن هان

تو خود را از طلسم جسم برهان

مزیّن کن به حکمت جان خود را

که تا عارف شوی هر نیک و بد را

وجود خود به حکمت کن تو گلشن

که تا احوال گردد بر تو روشن

به چشم باطن خود گوش می‌دار

که تا کج‌بین نگردی آخر کار

حقیقت راه خود را باز بینی

مبادا باطل از حق برگزینی

تو راه شرع را ره دان حقیقت

که تا باشی تو از اهل طریقت

خلاف شرع جمله باطل آمد

وزان بی‌حاصلی‌ها حاصل آمد

اگر خواهی که یابی نزد حق بار

سر کوی شریعت را نگهدار

سر مویی مگر دان از شریعت

که تا یابی تو ذوقی از حقیقت

ز خواب و خورد و خفت و گفت زنهار

به تدریج اندک اندک کم کن ای یار

که تا صافی شوی خود را بدانی

کزان دانش فزایی زندگانی

به چشم خود جمال خویش بنگر

که هستی تو در این ویرانه درخور‌؟

غریبی اندرین ویرانه گلخن

فراموشت شد آن آباد گلشن

به خود بازآی و عزم آن سفر کن

به محسوسات بر یکسر گذر کن

وطن‌گاه نخستین تو آنست

که از چشم سرت دایم نهانست

اگر تو دوست داری آن وطن‌گاه

شوی از خاصگان حضرت شاه

چو تو با معدن اصلی روی زود

خدا گردد در این حال از تو خوشنود

مشو زنهار گرد آلود این خاک

که تا راهت بود بالای افلاک

ز لذات بهیمی روی برتاب

که تا خوشرو شوی چون تیر پرتاب

ملک را خدمت دیوان مفرمای

ملک را کار در دیوان مفرمای

که تا مستوجب هر بد نگردی

سزای جای دیو و دد نگردی

رفیقان بد و نیکند با تو

همه چون دانه و ریگند با تو

چو کبر و بخل و حرص و شهوت و آز

همان مکر و حسد پس کبر و پس ناز

ز نیکان چون تواضع پس قناعت

پس آن‌گاهی سخا و جود و طاعت

چو علم و حکمت و پرهیزکاری

پس آنگه پیشه کن در بردباری

مبدّل کن تو آنها را به‌اینها

که تا سودت شود جمله زیان‌ها

چو شد تبدیل اخلافت میسر

شوی صافی و روحانی و انور

به فکرت چشم معنی را کنی باز

شود معلومت آنگه سر هر راز

هر آن چیزی که در کون و مکانست

نشان هر یک اندر تو عیانست

درونت جوهری بر جمله افزون

بود اصلش ورای هفت گردون

تو تا دانای آن جوهر نگردی

ز تو ظاهر نگردد هیچ مردی

شناسش چون یکی را حاصل آمد

حقیقت دان که آنکس واصل آمد

بود مقصود ره دانستن اوی

چو دانستی بری از این مکان روی

همه سختی اعمال و عبادت

شدن مرتاض و کردن ترک عادت

منازل قطع کردن ره بریدن

شب و روز اندر آن وادی دویدن

مراد آنست کان جوهر بدانی

خوری زان دانش آب زندگانی

چو علمت با خبر انباز گردد

عمل با هر دو آن دمساز گردد

مدد بخشد خدایت از هدایت

شوی صاحب‌قدم اندر هدایت

ز هستی‌های خود درویش گردی

شناسای وجود خویش گردی

چو زان دانش کنی حاصل ضیا را

به‌قدر خویش بشناسی خدا را

اگرچه هست آن جوهر گزیده

حقیقت دان که هست آن آفریده

زبان عاجز شود از شرح ذاتش

ولی بعضی توان گفت از صفاتش

ورا بخشید معبود یگانه

ز لطف خود صفات بیگانه

بود یک رویش اندر حضرت پاک

شود زان روی دیگر او طرب‌ناک

ز روی دیگر او کار تو سازد

به نور خویش جسمت را نوازد

نه خارج از بدن باشد نه داخل

نداند این سخن جز مرد کامل

شناسایی گهر کار عزیز است

نداند هر کسی کان خود چه چیز است

به تازی آن گهر را روح خوانند

ازو مردم به جز نامی ندانند

ورای روح سرّی هست دائم

که روح از سرّ آن نور است قائم

نظام سرّ و روح از سرّ سر دان

کزان نورند دائم هر دو گردان

تو سرّ سر بخوانش یا خفی دان

ز هر کس این حکایت مختفی دان

تمامت انبیا زنده بدان‌ند

که آن سر خفی را می‌بدانند

مزیّن اولیا زان نور باشند

از آن پیوسته زان مسرور باشند

نداده هیچ‌کس را دیگر آن نور

تمامت گشته‌اند زان نور مهجور

به نور قلب و عقل و روح عامی

شود پیدا چو دارد نیکنامی

بدان هر کس که شد زنده نمیرد

فنا دیگر گریبانش نگیرد

سخن چون منغلق خواهید ای یار

نباید گفت منکر گردد اغیار

بلی سرّ خفی را جز که ابرار

نداند دیگری از جمع احرار

نیاید هیچکس زان جمله بنیاد

سزای آن گهر جز آدمی‌زاد

سزای روح قدسی آدم آمد

که فخر ملک و تاج عالم آمد

به صورت قبلهٔ روحانیان شد

به معنی پیشوای انس و جان شد

مزیّن چون بدان گوهر شد آدم

امانت داشتن گشتش مسلم

بدان گوهر کشیدن شاید آن یار

که بود آدم بدان جوهر سزاوار

چو دارد نسبتی با حضرت پاک

بدان نسبت کشید آن بار‌، چالاک

چو آدم گشت از آن جوهر مُزّین

امانت داشتن را شد مبیّن

یقین گشتش که در باب فتّوت

امانت داشتن هست از مروّت

چو آدم شد بدان خلعت مکرّم

از آن گنج مروّت گشت خرّم

به جان می‌داشت آدم پاس آن گنج

که تا از دشمنش ناید بدو رنج

امین آن امانت آدم آمد

که ثابت در دیانت آدم آمد

امانت داشتن کاری عظیم است

دل سنگین کوه از وی دو نیم است

زمین و آسمان را نیست یارا

پذیرفتن نهان و آشکارا

به‌جان و دل کند آدم قبولش

گهی خواند ظلوم و گه جهولش

گهی عاصی و گه عادیش خوانند

به صورت دورش از جنت برانند

چو بیند کو شکسته شد ز عصیان

بخواهد عذر او کش عذر نسیان

عتابی ظاهرا بر وی براند

به راه باطنش با خویش خواند

خراب‌آباد گردد او به صورت

به اشگ چشم شوید آن کدورت

شود گنج امانت را سزاوار

که تا پوشیده می‌دارد ز اغیار

خرابی جای گنج پادشاه است

چه دانی تا خرابی خود چه جاه است‌!

عتاب دوستان خورشید جان است

بسا صلحی که اندر وی نهان است

بنای دوستی خود بر عتاب‌ست

عتاب اندر محبت فتح باب‌ست

محبت چون که بر آدم اثر کرد

به‌کلی خویش را از خود به‌در کرد

قبول منصب علم اسامی

همان حور و قصور شادکامی

خوشی‌های بهشت هشتگانه

همان عیش و حیات جاودانه

نعیم هشت خلد از کارسازی

به یک گندم بداد از پاکبازی

تمامت طوق و تاج و تخت جنّت

نهاد اندر ره عشق و محبّت

یقین بودش که با آن برگ و آن ساز

نشاید عشقبازی کردن آغاز

فدا کردی همه اندر ره عشق

که تا بارش بود بر درگه عشق

مجرد شد از آن جمله علایق

بر او مکشوف شد جمله حقایق

نظر افتادش اندر گوهر فقر

گمان برد او که باشد رهبر فقر

زبان حال خواجه گفتش ای باب

به دست من شود مفتوح این باب

به معنی زان سبق بردم ز اخوان

که من برداشتم این گوهر از کان

چو خاص ماست این گوهر تویی باب

به یاری زن قدم این نکته دریاب

تمامت انبیا جویای آنند

در این ره جمله از ما باز مانند

چو آمد اختصاص ماش مانع

به بویش هر یکی گشتند قانع

دل خود را برون آور از آن بند

به بوی فقر قانع باش و خرسند

نیارد کرد کس آن را تمنا

که اقطابند و خاص حضرت ما

بود در امتم هر جا غریبی

ازین گوهر بود او را نصیبی

بهین امتان از بهر اینند

که اندر حفظ این گوهر امینند

به سمع دل چو بشنید این ندا را

گزید از بهر خود راه مدارا

بدانست آدم از راه نبوّت

که خاص او نیامد این فتوّت

طریق عشقبازی کرد آغاز

گهی با راز می‌بد گاه با ناز

امانت را به‌جان می‌داشت پاسی

ز حوطی قرب می‌نوشید کاسی

 
 
 
جدول انگلیسی