گنجور

 
عطار

رسید آن پیر را سرّ الهی

که مردی ز آنِ ما گر دید خواهی

برو سوی خرابات و نشان خواه

که پیری‌ست آن ز حمّالانِ این راه

بیامد مرد و شرح حال او خواست

بدو گفتند دی شد کار او راست

به صد زاری و غم دی مرد اینجا

جهان بر خود به سردی برد اینجا

سپیدش موی بود و روی زردی

همه حمّالیِ خُم‌خانه کردی

همی‌بردی سبوی خَمر بر دوش

ولی هرگز نکردی قطره‌ای نوش

به هر گامی که در ره برگرفتی

به سوزِ جان و دردِ دل بگفتی

که«ای دارنده‌ی دنیا و دین هم

ببخش آنرا که آنش نیست و این هم»