رسید آن پیر را سرّ الهی
که مردی ز آنِ ما گر دید خواهی
برو سوی خرابات و نشان خواه
که پیریست آن ز حمّالانِ این راه
بیامد مرد و شرح حال او خواست
بدو گفتند دی شد کار او راست
به صد زاری و غم دی مرد اینجا
جهان بر خود به سردی برد اینجا
سپیدش موی بود و روی زردی
همه حمّالیِ خُمخانه کردی
همیبردی سبوی خَمر بر دوش
ولی هرگز نکردی قطرهای نوش
به هر گامی که در ره برگرفتی
به سوزِ جان و دردِ دل بگفتی
که«ای دارندهی دنیا و دین هم
ببخش آنرا که آنش نیست و این هم»