گنجور

 
عطار

به ناموسی قوی می‌رفت آن شاه

یکی را دید خوش بنشسته در راه

بدو گفت ای نشسته بر زمین خوش

تو می‌خواهی که من باشی چنین خوش‌‌؟

چنان گفتا که من روشن نباشم

من آن خواهم که اصلاً من نباشم

هر آن‌گاهی که در تو من نماند

دوی در راه جان و تن نماند

اگر جان و تنت روشن شود زود

تنت جان گردد و جان تن شود زود

چو پشت آینه است آن تیرگی تن

ولی جان روی آینه‌ست روشن

چو بزدایند پشت آینه پاک

شود هر دو یکی چه پاک و چه خاک

چو فردا روی‌ها بعضی سیاه است

نه بعضی روی‌ها مانند ماه است‌؟

چو پشت آینه چون روی گردد

یکی باشد اگر صد سوی گردد

کسی هرگز نگفت از دور آدم

مثال حشر تن به زین به عالم

ز حشرت نکته روشن بگویم

تو بشنو تا منت بی من بگویم

همه جسم تو هم امروز معنا‌ست

که جسم اینجا نماند زانکه دنیا‌ست

ولی چون جسم بند جان گشاید

همه جسم تو اینجا جان نماید

همین جسمت بود اما منور

وگر بی طاعتی از جسم مگذر

شود معنی باطن جمله ظاهر

بلاشک این بود تبلی السرایر

محمد را چو جان تن بود و تن جان

سوی معراج شد با این و با آن

اگر گویی که تن دیدم که خاک‌ست

تن خاکی چگونه جان پاک‌ست‌؟

جوابت گویم اندر گور بنگر

تو خود کوری که گفت ای کور بنگر

به چشمت گور خشت و خاک دره‌ست

به چشم دیگری روضه ست و حفره‌ست

کسی کاو روضه داند دید خاکی

چرا تن را نخواند جان پاکی

ولی تا در زمان و در مکانی

نیاری دید هرگز تن به جانی