گنجور

 
عطار

چنین گفت آن عزیزی بادیانت

که تا حق عرضه دادست این امانت

زمین و آسمان زان در رمیدست

که بار عهده آن سخت دیدست

تو تنها آمدی تا آن کشی تو

از آن ترسم که خط در جان کشی تو

اگر اینست امانت ای همه ننگ

بسی این به کشد ازتو خری لنگ

اگر بی سر شوی این سر بدانی

وگرنه گربهٔ از چند خوانی