گنجور

 
عطار

شنودم من که پیری بود کامل

نه چون پیران دیگر مانده غافل

نه شب خفتی و نه روز آرمیدی

بروز و شب کسش خفته ندیدی

کسی پرسید کای پیر دل افروز

چرا هرگز نه شب خفتی و نه روز

بدو گفتا نخسبد مرد دانا

بهشت و دوزخش در شیب و بالا

یکی پیوسته می‌تابند در شیب

دگر را می‌دهند آرایش و زیب

میان خلد و دوزخ در زمانه

چگونه خوابم آید در میانه

نیاوردست کس خطی بنامم

که تا من زین دو جا اهل کدامم

دلی پر تفت و جانی پر تب و تاب

چگونه یابد آخر چشم من خواب

چو دل پر تفت و جان پرتاب باشد

نگونساری من درخواب باشد

هزاران جان پاک نامداران

فدای خلوت بیدارداران

عزیزا چند خسبی چشم کن باز

پس زانوی خود خلوت کن آغاز

مباش آخر از آن مستی پریشان

که شب مهتاب بنماید بدیشان

چرا خفتی شب مهتاب آخر

چه خواهد آمدن زین خواب آخر

نیندیشی که چون عمرت سرآید

بسی مهتاب در گورت درآید

ترا زیر کفن بگرفته خوابی

فرو آید بگورت ماهتابی

براندیشد کسی چون خواب یابد

که در گورش بسی مهتاب تابد

شب مهتاب چون می‌آیدت خواب

که عاشق خواب کم یابد بمهتاب

نکو نبود چه گوید مرد هشیار

بخفته عاشق و معشوق بیدار

چه معشوق و چه عاشق این چه لافست

بخاکی کی رسد پاکی گزافست

تو مرد گلخن نفس و هوایی

کجا مردان عشق پادشایی