بشهر ما بخیلی گشت بیمار
که نقدش بود پنجه بدره دینار
ز من آزاد مردی کرد درخواست
که او را کرد باید شربتی راست
مرا نزد بخیل آورد آن مرد
یکی صد سالهٔ دیدم درآن درد
ز بیماری درد آز خفته
چو مدهوشی به بستر باز خفته
دلش با مرگ نزدیکی گرفته
همه سوییش تاریکی گرفته
فتاده بر رخش عکس بخیلی
لبش از ناخورایی گشته نیلی
گلابش یافتم یک شیشه در بر
بگل بگرفته محکم شیشه را سر
یکی را گفتم آن گل درفکن زود
گلاب از شیشه بر بیمار زن زود
بزد از بیم بانگی مرد بیمار
که آن گل برمکن از شیشه زنهار
که گر آن شیشه را گل برکنی تو
بتر زان کز تنم دل برکنی تو
چو زین بوی خوشم دل هست ناخوش
مزن از آب گل جانم در آتش
بگفت این وزین عالم برون شد
نمیدانم دگر تا حال چون شد
چو آن بیچاره دل را پاک کردند
بصد زاری بزیر خاک کردند
بیاوردند زان پس شیشه در پیش
گلی کردند ازو سر خاک درویش
چو زاب گل گل آن خاک تر شد
دل آن کور مدبر کورتر شد
نمیدادش گل آن شیشه دل بار
که باشد خاک او زان شیشه گل زار
چو برنامد از آن یک قطره از دل
برآمد زاب گل صد خارش از گل
سرنجام بخیلان باز گفتم
ببین تا خود چه نیکو راز گفتم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.