گنجور

 
عطار

چنین گفتست شیخ مهنه یک روز

که یک تن بین جهان و دیده بر دوز

زمین پر بایزیدست و آسمان هم

ولی او گم شده اندر میان هم

چه می‌گویم کجا افتادم اینجا

که جان در موج آتش دادم اینجا

قدم تا کی زنم در ره به هر سوی

چو از خود می‌نیابم یک سر موی

بسی رفتم درین راه خطرناک

ندیدم آدمی را جز کفی خاک

کفی خاکست و بادی در میانش

تن او چون طلسم و گنج جانش