گنجور

 
عطار

سفالی را بیارایند زیبا

فرو پوشند او را شعر و دیبا

کنند از حیله چشما روی آغاز

که چشما روی دارد چشم بد باز

اگر شخصی ببیند رویش از دور

چنان داند که پیدا شد یکی حور

چو خلقانش ببیند از در و بام

در اندازندش از بالا سرانجام

چو برخاک افتد از عمری نپیچی

نیابی جز سفالی چند هیچی

بجز نقشی نبینی از جهانش

بجز بادی نبینی در میانش

تو هم ای خواجه چشما روی امروز

چو چشما روی زیبا روی امروز

ولیکن صبر هست ای خفته در راه

که تا در راهت اندازند ناگاه

اگر چه جای تو در زیر خاکست

ولیکن جای پاک از جای پاکست

دریغا جوهرت در تنگ پرده

به زنگار طبیعت رنگ برده

فرشته گر ببیند جوهر تو

دگر ره سجده آرد بر در تو

نه مسجود ملایک جوهر تست

نه تاجی از خلافت بر سر تست

خلیفهٔ زادهٔ گلخن رها کن

بگلشن شو گدا طبعی قضا کن

اگر چه پادشاهی پاس خود دار

عصی آدم سپند چشم بد دار

به مصر اندر برای تست شاهی

تو چون یوسف چرا در قعر چاهی

از آن بر ملک خویشت نیست فرمان

که دیوی هست بر جای سلیمان

اگر حاصل کنی انگشتری باز

به فرمان آیدت دیو و پری باز

تو شاهی هم در آخر هم در اول

ولی در پردهء پنداری احول

دو می‌بینی یکی را و دو را صد

چه یک چه دو چه صد جمله توی خود