گنجور

 
عطار

ز رب العزه اندر خواست داود

که حکمت چیست کآمد خلق موجود

خطاب آمد که تا این گنج پنهان

که این ماییم بشناسند ایشان

چو از بهر شناسایی گنجی

بگلخن سر فرو آری برنجی

اگر چشم دلت بیننده بودی

ترا بینندگی زیبنده بودی

ز نور چشم سر چیزی نیاید

دلت را نور چشمی می‌بباید

که عیسی را و خر را چشم سر بود

ولی چشم دل عیسی دگر بود

اگر هرگز دلت را دیده بودی

عجایبهای این ره دیده بودی

اگر چه وصف آن عمری شنیدی

نیاری فهم کردن چون بدیدی

اگر هر دم حضورش را بکوشی

ز واسجد واقترب تشریف پوشی

اگر عهد ازل را آشنایی

از آن حضرت چرا گیری جدایی

به معنی باز جان را آشنا کن

سزای قرب دست پادشا کن

که چون از طبل باز آواز آید

ز شوق آن باز در پرواز آید

چو بی دل گردد و بی جان نشیند

همه بر ساعد سلطان نشیند

ولی تا باز را در سر کلاه است

کجا درخورد دست پادشاه است

چو راه آموزد و بیننده گردد

ز دست پادشاه دل زنده گردد

بداند باز در اعزاز مانده

که زین پیش از چه بود او بازمانده

ولی گر بازت اینجا باز ماند

شه او را پیش خود چون بازخواند

اگر این باز پروردی به اعزاز

به اعزازی بدست شه رسد باز

وگرنه خود جواب تو دهد شاه

زهی حسرت که از شه بینی آنگاه