گنجور

 
عطار

مگر باز سپید شاه برخاست

بشد تا خانهٔ آن پیرزن راست

چو دیدش پیرزن برخاست از جای

نهادش در بر خود بند برپای

سبوسی تر خوشی در پیش او کرد

نهادش آب و مشتی جو فرو کرد

کجا آن طعمه بود اندر خور باز

که باز از دست شه خوردی در اعزاز

کژی مخلب و چنگل بدیدش

بدان تا چینه برچیند نچیدش

به آخر هم بخورد آن چینه را باز

به صد سختی طپیدن کرد آغاز

همه بالش ببرید و پرش کند

که تا با او بماند بوک یک چند

ز هر سویی درآمد لشگر شاه

بدان سان باز را دیدند ناگاه

بشه گفتند کار پیرزن باز

که چون سرگشته شد زان پیرزن باز

شهش گفتا چه گویم با چنین کس

جوابش اینچ او کردست این بس

الا ای خواب خوش برده زنازت

به دست پیرزن افتاده بازت

مرا صبرست تا این باز ناگاه

به صد غیرت رسد با حضرت شاه

به پیش شه ندانم تا چه گویی

تو این دم خفتهٔ فردا چه گوئی