گنجور

 
حکیم سبزواری

شد وقت آنکه باز هوای چمن کنم

آمد بهار و فکر شراب کهن کنم

حاشا که با جمال جهانگیر عارضت

نظاره جانب گل و برگ سمن کنم

در دوزخ از خیال توام دست میدهد

دوزخ بیاد روی تو گلشن شکن کنم

بهر نثار مقدم تو هر دم از سرشک

دامان خویش پر ز عقیق یمن کنم

تا دیده ام من اهرمن خال عارضت

بر آن سرم که سجده بر اهرمن کنم

ز اسرار خویش آگهی اسرار را دهم

چون با خود آیم و سفر از خویشتن کنم

 
 
 
صفایی جندقی

تا سیر سرو و سوری آن سیم تن کنم

حاشا که یاد سرو و هوای سمن کنم

هر کین که می کشد فلک از من ولی دگر

محکم به مهر آن مه پیمان شکن کنم

صد پیرهن قبا کنم امروز تا شبی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صفایی جندقی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه