گنجور

 
اسیری لاهیجی

جنبش بحر عشق پیداشد

موج زد نقش ما هویدا شد

گشت دریا عیان بصورت ما

مائی ما نمود دریا شد

هر دو عالم بنقش ما بنمود

اصل جمله حقیقت ما شد

قلزم عشق زد نفس در دم

جمله کاینات پیدا شد

تا نماید کمال خود پیدا

عشق از خانه سوی صحرا شد

عشق برخود لباس هر دو جهان

چون بیاراست آشکارا شد

حسن خود در لباس زیبا دید

عاشق خویش گشت و شیدا شد

نام خود کرد عاشق و معشوق

گاه مجنون و گاه لیلا شد

غیر او نیست در جهان موجود

بیند آنکو بعشق بینا شد

که جهان موجهای این دریاست

موج دریا و یکیست غیر کجاست

غیرت عشق اینچنین فرمود

که نباشد بغیر او موجود

تا نه بیند جمال او غیری

خویشتن را بنقش جمله نمود

هر زمان کسوت دگر پوشید

لحظه لحظه بحسن دیگر بود

همه او بود طالب و مطلوب

غیر او نیست شاهد و مشهود

این همه نقش های گوناگون

در حقیقت بجز نمود نبود

مهر رویش ز پرده ذرات

چونکه بنمود جان ما آسود

جمله عالم نمود در نظرم

نقش موجی بروی بحر وجود

هر دو عالم ظهور یک عشق است

گر نظر میکنی بعین شهود

دل چو دریافت ذوق حالت عشق

پرده از روی راز خویش گشود

که جهان موجهای این دریاست

موج و دریا یکیست غیر کجاست

من یقین و گمان نمی دانم

علم و معنی بیان نمی دانم

من مقامات و حال و کشف و شهود

بی نشان و نشان نمی دانم

من تجلی و نور و ذوق و سماع

صحو و محو و عیان نمی دانم

عقل و نفس و ملائک و ارکان

لامکان و مکان نمی دانم

هر دو عالم بدیده در نارم

این جهان آن جهان نمی دانم

غیر یک نقطه اندرین ادوار

هیچ دور و زمان نمی دانم

غیر آن یک حقیقت مطلق

آشکار و نهان نمی دانم

غیر یک نور منبسط بجهان

من زمین آسمان نمی دانم

وصف آن واحد کثیرنما

همچو این یک بیان نمی دانم

که جهان موجهای این دریاست

موج و دریا یکیست غیر کجاست

شاهد عشق حسن خود پیدا

کرد اول بصورت اسما

پس برون کرد سر ز جیب جهان

گشت پیدا بکسوت اشیا

هر زمانی جمال او ظاهر

می نماید بنقش ما و شما

عشق هر دم ظهور دیگر داشت

زان کند نقش مختلف پیدا

هر دم از کوی سربرون آرد

روی دیگر نماید او هر جا

هر زمان جلوه دگر دارد

حسن رویش بدیده بینا

عشق با حسن خویش می بازد

متهم کرده وامق و عذرا

مهر حسنش ز روی هر ذره

می توان دید هم بدیده ما

میخروشد محیط عشق دگر

میرساند بگوش جمله صدا

که جهان موجهای این دریاست

موج و دریا یکیست غیر کجاست

ما خراباتیان می نوشیم

خرقه زهد را کجا پوشیم

از پی شاهد و شراب مدام

در ره جست و جو بجان کوشیم

هر دو عالم روان بیک جرعه

گر ز ما می خرند بفروشیم

ز آتش شوق شاهد و باده

همچو خنب شراب در جوشیم

در خرابات عشق مست و خراب

بی خبر از خودیم و مدهوشیم

ساقیا از شراب لعل لبت

مست و لایعقلیم و بیهوشیم

وقت آن شد که سوی بحر رویم

هفت دریا بیک نفس نوشیم

غوطه در بحر بی کرانه زنیم

عین دریا شویم و بخروشیم

پس ببانگ بلند می گوئیم

از کس این راز را نمی پوشیم

که جهان موجهای این دریاست

موج و دریا یکیست غیر کجاست

عالمی پر ز شور می بینم

دلبری بس غیور می بینم

از سر کوی عشق عالم سوز

عقل را دور دور می بینم

ز آفتاب جمال او عالم

دایما غرق نور می بینم

از دم جانفزای لعل لبش

هر نفس نفخ صور می بینم

در تماشای جلوه رویش

جان و دل در حضور می بینم

شاهد حسن او بصد جلوه

دم بدم در ظهور می بینم

در تجلی حسن او هر دم

عالمی بی شعور می بینم

هرکه دارد گمان که غیری هست

در یقینش قصور می بینم

هر کسی کو نشان عشق بخواند

گفت بین السطور می بینم

که جهان موج های این دریاست

موج و دریا یکیست غیر کجاست

مرحبا ترک مست یغمائی

دل ز ما می بری برعنائی

در جهان نیست کس بتو مانند

بی نظیری بحسن و زیبائی

تا جمال تو بینم از همه رو

در جهان گشته ام تماشائی

مظهر حسن با کمال تو بود

هرچه دیدم نهان و پیدائی

چون بهر جا جمال تو بنمود

عاشقانرا دلی است هر جائی

تا بتابید مهر رخسارت

ذره سان گشته ایم شیدائی

محو مطلق شود همه عالم

گر نقاب از جمال بگشائی

شاهد عشق می نماید رو

از پس پرده من و مائی

باز بینی بنور عشق عیان

چون ترا شد بعشق بینائی

که جهان موج های این دریاست

موج و دریا یکیست غیر کجاست

در خرابات ما گذر نکند

هر که از خویشتن سفر نکند

آه کان دلبر خراباتی

هیچ برحال ما نظر نکند

ناله عاشقان شیدائی

در دل سنگ او اثر نکند

چنگ در زلف او تواند زد

هرکه ازکافری حذر نکند

یار با تو جمال ننماید

تا ترا از تو بی خبر نکند

هرکه محجوب کفر و دین باشد

دست با دوست در کمر نکند

این خرابات عشق دریاییست

مائی ما در او گذر نکند

عالم حیرتست و می دانم

عقل ازین جای سر بدر نکند

ما چه دانیم نقش عالم چیست

عشق ما را خبر اگر نکند

که جهان موج های این دریاست

موج و دریا یکیست غیر کجاست

ما حریفان بزم رندانیم

مست جام وصال جانانیم

جرعه جام ماست بحر محیط

ما چه دریا دل و چه رندانیم

ما برندی و عشق ورزیدن

در همه کاینات دستانیم

نیست ما را خبر ز هشیاری

چون ز جام الست مستانیم

ما ز اوراق دفتر عالم

رقم حسن دوست میخوانیم

نیست حاجت مرا بظن و قیاس

ما ز اهل شهود و ایقانیم

ما بدیدار دوست پیوسته

واله و دنگ و مست و حیرانیم

بدی عاشقان مگو زاهد

همه را ما چو نیک می دانیم

کشف شد بر دلم چو این حالت

غیر ازین برزبان نمی رانیم

که جهان موج های این دریاست

موج و دریا یکیست غیر کجاست

جان ما در هوای دلدارست

دل گرفتار عشق آن یارست

از شراب دو چشم مخمورش

جان گهی مست و گاه خمارست

دل ببازار عشق هر ساعت

وصل او را بجان خریدارست

جان ما را ببزمگاه شهود

دیده دایم بروی دلدارست

در خرابات عشق با شاهد

عاشقانرا چه عیش و بازارست

می نماید جمال دوست عیان

دیده بگشا که وقت دیدارست

حسن او بیند از دو کون عیان

دل که از نقش غیر بیزارست

عشق را جلوه هاست بی غایت

هر دو عالم ازو نمودارست

چون زبانم بعشق گویا شد

با تو گوید کزین خبردارست

که جهان موجهای این دریاست

موج و دریا یکیست غیر کجاست

شاهد حسن او نمود عیان

خویشتن در لباس کون و مکان

در پس پرده همه ذرات

آفتاب جمال اوست نهان

دم بدم در لباس مستوری

جلوه ها میکند رخ جانان

حسن او هر زمان بروی دگر

آشکارا شود بدیده جان

جام گیتی نماست عارض دوست

که نماید ازو عکوس جهان

حسن رخسار او عیان دیدم

در مزایای جمله اعیان

هر چه بینی نشان آن یارست

غیر او را کجاست نام و نشان

یار هر دم جمال خود پیدا

می نماید بصورت اکوان

گشت روشن چو آفتاب منیر

براسیری ز عین علم و عیان

که جهان موج های این دریاست

موج و دریا یکیست غیر کجاست

الا ای دلبر شوخ جفاکار

مرا با من بلطف خویش مگذار

که ما و من حجاب راه ما شد

حجاب ما بفضل از پیش بردار

چو برخیزد خیال ما ز پیشم

مگر بینم دمی بی پرده دیدار

جهانرا مظهر حسن تو بینم

بهر جا رو نموده بهر اظهار

که تا نبود نشان و نام عالم

ز روی خود برافکن پرده ای یار

دمی معشوق خود شو عاشق خود

ترا دایم چو با خود بود بازار

چنان مست مدام چشم یارم

که تا بودم نبودم هیچ هشیار

شراب وحدتش ما را چنان ساخت

که کثرت را نه بینم غیر پندار

بگو با خاص و عام این نکته روشن

اسیری چون شدی واقف ز اسرار

که عالم چون تن و جان جهان اوست

نهان در پرده کون و مکان اوست

منم در عاشقی رسوای عالم

ز عشق تو شده شیدای عالم

برویت تا سواد زلف دیدم

فتاد اندر سرم سودای عالم

جهان از شوق رویت بیقرارست

که در خوبی توئی زیبای عالم

خرد تا مست شد از باده عشق

بمجنونیست سر غوغای عالم

ببحر وحدتش غرقم ندارم

نه پروای خود و پروای عالم

چو گشتم شادمان از وصل دلبر

فراغت دارم از غم های عالم

جهان روشن ز مهر روی یارست

که شد نور رخش دارای عالم

جهان خالی ز اغیارست دایم

که از یارست پر مأوای عالم

مترس از کس اسیری فاش میگو

ترا چون هست استغنای عالم

که عالم چون تن و جان جهان اوست

نهان در پرده کون و مکان است

چو پیدا شد جمال روی انور

برآمد از جهان الله اکبر

نسیم زلف عنبر بوی او ساخت

دماغ جمله عالم معطر

قد چون سرو او از عزو از ناز

لباس جان و تن راکرد دربر

جهان از حسن او برداشت حظی

رسید آخر بآدم حظ اوفر

بهر دم جلوه دیگر نماید

نشد هرگز یکی جلوه مکرر

زهی حسن جهان آرا که خود را

دمادم می نماید نوع دیگر

یکی معنی است گر صد گر هزارست

بصورتهای گوناگون مصور

چو روی نوربخشش گشت ظاهر

ز نورش جمله عالم شد منور

چو زیر پرده عالم اسیری

بدیدی روی او زین پرده بگذر

که عالم چون تن و جان جهان اوست

نهان در پرده کون و مکان اوست

جهان مرآت حسن دلبرماست

رخش ز آئینه هر ذره پیداست

بود قایم بهستی نیست دایم

که قیوم جهان بودن خداراست

رخش آئینه گیتی نما شد

که اندر وی همه عالم هویداست

مرا از خط و خالش گشت روشن

که روی خوب او عالم بیاراست

نگنجد ما و من در بزم وصلش

که بزم وصل جانان بی من و ماست

بزیر پرده زلف سیاهش

رخ پر نور او یا رب چه زیباست

اگر خواهی که گردد برتو روشن

بدست آور دلی کو سرشناساست

منور کن بنور معرفت دل

که پیش عارف این آمد ره راست

درو بنگر که بینی چون اسیری

که هر ذره بدین معنی چه گویاست

که عالم چون تن و جان جهان اوست

نهان در پرده کون و مکان اوست

همه عالم بچشم من سیاهست

که زلفش پرده روی چو ماهست

کسی کایات حسنش را نخواند

ز اوراق جهان، او دل سیاهست

هرآنکو منکر دیدار یارست

همه طاعات او عین گناهست

کسی را نقد عرفان گشت حاصل

که او فارغ ز فکر مال و جاهست

بمعشوق ار چه ره بسیار باشد

طریق عاشقی الحق چه راهست

بوصل او کجا ره می توان برد

بما تا ذره مائی ما هست

به پیش آنکه دارد روشناسی

جهان آئینه دار روی شاهست

اسیری آفتاب نوربخش است

که ذرات دو عالم را پناهست

مرا از هاتف غیبی دمادم

رسد این نکته چندین سال و ماهست

که عالم چون تن و جان جهان اوست

نهان در پرده کون و مکان اوست

ز شور جلوه های بی نهایت

پر از آشوب و غوغا شد ولایت

همه عالم پر از روح و صفا شد

ز انوار جمال جانفزایت

توئی معشوق و عالم جمله عاشق

چنین بودست قسمت از بدایت

طلب کردم همه عمر و ندیدم

بعالم هیچ مطلوبی ورایت

چو حسنت را نهایت نیست پیدا

نباشد شوق ما را نیز غایت

اگر یک لحظه دیدارم نمائی

هزاران جان و دل سازم فدایت

ندانم از چه روی خویش پوشی

چو عالم هست مشتاق لقایت

بیا بنمابعالم روی خوبت

جهان روشن کن از نور هدایت

همه ذرات گوید چون اسیری

چو پیدا شد رخ گیتی نمایت

که عالم چون تن و جان جهان اوست

نهان در پرده کون و مکان اوست

دلا گر طالبی یکدم میارام

که تا شاید بدست آری دلارام

تن اندر محنت و اندوه درده

مگر که توسن نفست شود رام

کنون عمریست کاندر راه عشقش

بناکامی مرا بگذشت ایام

درین اندیشه بودم گاه و بیگاه

که از غیبم ندا آمد که ای خام

برو در خود تفکر کن زمانی

ترا از تو شود حاصل همه کام

اگرچه حسن رویش را بعالم

ظهوری بود و خواهد بود مادام

ولی ظاهر بانسان شد حقیقت

که جز انسان نیابی مظهر تام

اسیری چون جمال نوربخشش

که ماه و مهر نور از وی کند وام

عیان از پرده هر ذره دیدی

باطراف جهان بفرست پیغام

که عالم چون تن و جان جهان اوست

نهان در پرده کون و مکان اوست