گنجور

 
اسیری لاهیجی

دوش اندر بزم وصل یار بودم تا به روز

شب همه شب مست آن دیدار بودم تا به روز

بی‌رقیب و مدعی در گلشن عیش و طرب

هم‌نشین با آن گل بی‌خار بودم تا به روز

گه‌گهی در خواب مستی بی‌خود و گاهی دگر

در هوای روی او بیدار بودم تا به روز

با خیال چشم مخمورش چو رند می‌پرست

یک دو دم مست و دمی هشیار بودم تا به روز

دل پی دلبر برفت و باز آمد دلبرم

دور از آن مه بی‌دل و دلدار بودم تا به روز

شب ز فکر زلف او جان بود اندر پیچ و تاب

وز رخ او غرقه در انوار بودم تا به روز

بی‌اسیری فارغ از اغیار و طعن مدعی

در تماشای جمال یار بودم تا به روز