گنجور

 
اسیری لاهیجی

ای بدیدار تو روشن دیده گریان ما

محنت عشقت دوای درد بی درمان ما

خانه دل پاک کردم از غبار غیر یار

تا مگر نقش رخش گردد دمی مهمان ما

خاک گشتم در هوای لعل چون آب حیات

کم نشد از دل زمانی آتش سوزان ما

خون دل خواهد که ریزد غمزه تولیک شد

آب حیوان لب لعلت بلای جان ما

من ازین مستی کجا هشیار گردم تا ابد

در ازل چون بامی لعل توشد پیمان ما

میکند ایمان جانم را نهان در هر نفس

در نقاب کفر زلف عنبرین جانان ما

یار چون حیران خویشم دیدگفت از عین ناز

ای اسیری تا بکی باشی چنین حیران ما

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode