گنجور

 
اسیری لاهیجی

ای حسن جان فزای تو خورشید بی زوال

هرگز ندید دیده کس اینچنین جمال

خورشید در لباس همه ذره نمود

رخسار او چو پرده برافکند از جمال

باتار زلف او شب تار است همچو روز

خور در مقابل مه رویش کم از هلال

برهر که تافت پرتو انوار وحدتش

کثرت به پیش او همه وهم آمد و خیال

از قیل و قال مدرسه روشن کجا شود

حالات اهل ذوق و مقامات اهل حال

تا با تو هست هستی تو نیست جز فراق

فانی شو از خودی که بحق یافتی وصال

زان دم که نوش کرد اسیری می فنا

مخمور سرمست آمد و مستست لایزال

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode