گنجور

 
اسیری لاهیجی

شاه و گدا یکسان بود بر درگه سلطان عشق

صدپایه از طاق فلک بالاترست ایوان عشق

برقطع سر از عاشقان گر حکم راند شاه عشق

قطعا نمی پیچند سر عشاق از فرمان عشق

پیش طبیب عاشقان بیمار درد عشق را

جز جان فشانی از غمش هرگز نشد درمان عشق

غواص دریای فناآورد بیرون عاقبت

درهای اسرار یقین زین بحر بی پایان عشق

عاشق براه عشق او در کوی خواری و فنا

تا بی سروسامان نگشت پیدا نشد سامان عشق

آن ترک چشم و غمزه اش از عاشقان بی نوا

رخت دل و جان ناگهان بردند در تالان عشق

بربود گوی عاشقی آخر اسیری از میان

تا اسب همت از کران در راند در میدان عشق