گنجور

 
اسیری لاهیجی

بی شادی وصال تو دل را کجا قرار

ناید غم فراق تو ای دوست در شمار

فریاد جان دلشدگان ای صبا برس

از روی دوست برفکن این زلف تابدار

صحت پذیر نیست دل خسته، ای طبیب

در هر نفس اگر نکنی سوی من گذار

بخشید جان نو بتن مرده در نفس

هر شربتی که داد لب لعل آبدار

مست مدام عشق توام ساقیا بده

پیوسته جام باده از آن چشم پر خمار

چشمم چو باز شد دو جهان پرزیار بود

نام و نشان غیر ندیدم درین دیار

خورشید روی دوست ز ذرات چون بتافت

هر ذره چو ماه شد از مهر روی یار

چون در میان جان و دلم بوده مقیم

ای سرو ناز از چه زما میکنی کنار

گر شاهد و شراب اسیری طلب کنی

سر ز آستان پیر خرابات برمدار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode