گنجور

 
اسیری لاهیجی

جان ما را میل دل جستن نشد

درد و غم در پیش وی گفتن نشد

وعده کرد امشب که آیم پیش تو

ز انتظارش امشبم خفتن نشد

عقل دوراندیش چندانی که کرد

جوی خون از دیده ها بستن نشد

بر امید آنکه یارم می کشد

در بدر گردیدم و کشتن نشد

خواست دل کز دام هجران بگسلد

عمر آخر گشت و زان جستن نشد

جانم ار دارد فراغ از هر دو کون

لیکن از عشق بتان رستن نشد

ای اسیری شکر کن کز عشق او

هرگزت یک لحظه برگشتن نشد