گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اسیری لاهیجی

او چو خورشیدست و ما چون سایه ایم

همچو نور و سایه ما همسایه ایم

تابع نور است سایه روز و شب

نور خواهی گو بیا سایه طلب

هستی سایه یقین از نور دان

سایه را بیشک دلیل نور خوان

می نماید سایه ها از عکس نور

سایه را از نور نتوان کرد دور

سایه کی از نور می گردد جدا

مگذر از ما گر همی خواهی خدا

گر نهان گردد زمانی نور خور

نور تابان شد ز سایه در گذر

سایه در معنی ، نمود وهمی است

نور بیند هر که او از وهم رست

سایه ها چون محو نور خور شود

وصل او را در زمان در خور شود

سایه را خورشید تابان نور ساخت

ظلمت ذرات را مستور ساخت

سایه بودم نور خور بر من بتافت

زان تجلی سایه خود را نور یافت

گر به پیش تو کنون من سایه ام

خود نداری آگهی از مایه ام

مهر تابان ذره می خوانی عجب

روز روشن را نمی دانی ز شب

مصحف مجموع آیاتش منم

جامع جمله کمالاتش منم

قطره گویی بحر بی اندازه را

آفتابی را همی خوانی سها

بوی نشنیدی ز عرفان لاجرم

واندانی نور و ظلمت را ز هم

گشته ای وابستۀ وهم و خیال

وانمی داری دمی دست از محال

از خدا هر لحظه باشی دورتر

می نماید پیش تو عیبت هنر

گشته ای محکوم شیطان رجیم

نیستی آگه ز رحمن الرحیم

خودپرستی پیشه داری روز و شب

نوش دارو نیش پنداری عجب

غیرت حق دیده ها را کور کرد

نیست قسم خلق غیر از سوز و درد

دیدهٔ حق بین اگر بودی ترا

او رخ از هر ذره بنمودی ترا

ای دریغا دیدۀ حق بین کجاست

عرصۀ عالم پر از نور بقاست

و هو معکم همچو روز روشن است

او چو جان و جملۀ عالم تنست

زین معیت نیست جانت را خبر

از خدا غافل مشو در خود نگر

گر به نفس خویشتن عارف شوی

زین معیت آن زمان واقف شوی

نحن اقرب از کتاب حق بخوان

نسبت خود را به حق نیکو بدان

هست از جان ، حق به ما نزدیک تر

ما ز دوری گشته جویان دربدر

نور توفیقش اگر تابان شود

از جهان مهر رخش رخشان شود

پس نماند این فراق جانستان

حسن جانان روی بنماید عیان

درد بیدرمان همه درمان شود

شادمانی آید و غمها رود

آنچه از وی جان عاشق می رمید

روی معشوق اندر او آمد پدید

آنکه دشمن می نمودت دوست بود

آنچه نقصان می نمودت سود بود

هر چه منفی بود مثبت یافتی

وحدت آمد رو زکثرت تافتی

گر همی خواهی نشانی زین بیان

سر مپیچ از خدمت صاحبدلان

خاک ره شو پیش ارباب صفا

بو که یابی خدمت از نور خدا

گر تو مقبول دل کامل شوی

محرم دیدار جان و دل شوی

توتیا کن خاک پای آن گروه

در محبت باش ثابت همچو کوه

چون محبت بهترین خصلت است

طالب حق را محبت دولت است

هر که در بحر محبت غرقه شد

بیگمان با کاملان هم خرقه شد

از محبت نیست بالاتر مقام

بی محبت کی شود مردی تمام

از محبت گشت ایجاد جهان

بشنو از احببت ان اعرف نشان

حق همی گوید منت هستم محب

شو محبم هم ز روی اقترب

در هوای مهر من تو ذره باش

بلکه پیش نور من مطلق مباش

در محبت ترک خود بینی بگو

زانکه هستی هست جانت را عدو

وصل خواهی عجز و زاری پیشه کن

ورنه از روز فراق اندیشه کن

هر کرا باشد هوای آن پری

از خودی خود بباید شد بری

گر به عشق یار خود را گم کنی

نقد وصلش یابی و گردی غنی

این ترانه چیست کاخر می زنم

من کیم با وی که خود را گم کنم

نیست چون گم می شود اندیشه کن

هست گوید تا که گوید کن بکن

این معما کی گشاید هر کسی

فهم این از عقل دور آمد بسی

در نورد آخر تو این اوراق را

دار پنهان حالت عشاق را

ذوق این معنی برون از فهم ماست

کشف این از گفت و گوی ما جداست

گر همی خواهی بدانی این سخن

در طریق عشق شو بی ما و من

بیخودانه شود نیاز راه عشق

گر همی خواهی شوی آگاه عشق

عشق باید عشق مرد راه را

تا تواند یافت وصل شاه را

رهبر این راه غیر از عشق نیست

هر کرا عشقی نباشد مرده ایست

عاشقی رسوایی و بی پردگیست

عشق ورزی کار هر افسرده نیست

عشق می خواهد دل آزاده ای

جان غمپرود کار افتاده ای

عشق در هر دل که مأوا می کند

از دویی آن دل مبرا می کند

از غم عشقش هر آنکو شاد گشت

از همه قید جهان آزاد گشت

گر چو ماهی ما درین دریا خوشیم

لیک خود را سوی ساحل می کشیم

زانکه حال اهل دل زان برترست

کز طریق گفت و گو آری بدست

چون نیابد این بیان آن ذوق و حال

درنوردم این بساط قیل و قال

از کمال غیرت حق ، اولیا

این چنین پنهان شدند از دیده ها

گر به بحر نیستی ما غرقه ایم

کس چه داند کز کدامین فرقه ایم

پیش تو حاضر نشسته روبرو

تو خبرجویان که آخر گو و گو

دیده باید روشن از نور اله

تا درون پرده بیند روی شاه

بشنو از حق اولیاء تحت قباب

لاجرم گشتند پنهان در حجاب

هر چه حق خواهد که باشد آن نهان

کی تواند دیده ها دیدن عیان

رحمت حق هیچ تبدیلی نداشت

در قباب غیرت ایشان را گذاشت

چون نباشد رفع این بر دست کس

بس کنم یا رب توام فریاد رس

در خموشی از سخنهای حکیم

گرچه نبود هیچ نفعی بر لئیم

لیک گفت آن رهبر دین من صمت

یعنی از نا اهل ، کم گو معرفت

کم کنم این گفت و گو بهر نجات

روی آرم از صفاتش سوی ذات

از همه قیدی شوم کلی خلاص

جای سازم در مقام قرب خاص

لب ببندم دیده ها را وا کنم

در جمالش جان و دل شیدا کنم

از همه خلق جهان گیرم کنار

تا که مطلوبم درآید در کنار

چون به بزم وصل او کردم مقام

واگذارم گفت و گو را والسلام