گنجور

 
اسیری لاهیجی

عارف حق بوتراب نخشبی

آنکه بود او عارف علم نبی

گفت اکنون هست بیشک هشت سال

تا که از فضل خدای ذوالجلال

خود ندادم هیچ چیزی من به کس

نی ز کس چیزی گرفتم یک نفس

آن یکی گفتش چگونه باشد این

شرح این را بازگو ای شیخ دین

فهم این معنی به غایت مشکلست

حل این از هر کسی کی حاصلست

داد پاسخ شیخ عالم بوتراب

سائلان را از ره صدق و صواب

چشم جانم چونکه می باشد به دوست

هر چه می بینم به عالم جمله اوست

نقش غیر از لوح جانم شسته شد

دل به دلبر مونس و پیوست ه شد

من ندیدم غیر جانان در جهان

در حقیقت اوست پیدا و نهان

هر چه گفتم بود با وی گفت و گو

وانچه بشنیدم ش نید م من از او

هر چه بگرفتم گرفتم هم از او

وانچه دادم هم ندادم جز بدو

اینچنین دیدند بینایان راه

حبذا چشمی که بیند روی شاه

دیده ای کو نور رخسارش ندید

او ندارد بهره زین گفت و شنی د

دیده را روشن کن از نور صفا

وانگهی بنگر جمال آن لقا

چشم بینایی بباید مر ترا

تا کنی باور سخنهای مرا

کور مادرزاد کی باور کند

گر همی گویی به الوان صد سند

دیدۀ بینا دل دانا بیار

تا ز روی حق نگردی شرمسار

آفتابت ماند پنهان زیر میغ

پرتو روشن ندیدی صد دریغ

گر ترا دیده بدی در راه دوست

هر چه می بینی عیان دیدی که اوست

گر تو خود را دور میدانی بیا

بشنو آخر نحن اقرب از خدا

از خدا انی قریب گوش کن

حق محیط جمله آمد بی سخن

دیده باید تا ببیند آفتاب

دیدۀ بینا نه زان چشم خراب

گر بدانی نسبت ما را به دوست

آن زمان بینی که هستی جمله اوست