گنجور

 
اسیری لاهیجی

آن یکی از پیر بسطامی سئوال

کرد ره چونست سوی ذوالجلال

نیک بشنو تا چه گفت آن مقتدا

در گذر از خود رسیدی با خدا

گفت تو بر خیز ای سائل ز راه

چون تو برخیزی عیان گردد اله

نقش هستی را ز لوح دل تراش

تا نماید فاش نقش جانفزاش

نیست از خود شو که تا یابی نجات

چون تو برخیزی نشیند حق بجات

زین معما کی کنی تو فهم راز

چو ن به خود بینی گرفتاری تو باز

تا نیایی از لباس خود برون

کی به بزم وصل ره یابی درون

کی بیابی ره در این عالی مقام

تا نگردد رهبرت لطف کرام

زانکه بی ارشاد پیر رهنما

هیچ طالب ره نیابد با خدا

گر به امر پیر این ره می روی

عهده بر من عاقبت حق بین شوی

گر به خودخواهی شدن این راه دور

رهزنت سازد در ین ره عور و کور

تا نشان ره نگوید پیر راه

ره چه داند طالب راه اله

هر که او در عشق جانان می رود

پیر باید ورنه کارش بد شود

در پناه کاملی ایمنی نشین

سر مپیچ از حکم آن سلطان دین

تا به یمن دولت مردان حق

بر همه خلق جهان یابی سبق

ظاهرت باطن شود، غیبت حضور

ماتمت سور آید و غم ها سرور

درد درمان گردد و هجران وصال

بعد نزدیکی شود، نقصان کمال

نقش عالم سر بسر مبدل شود

باب تفصیل جهان مجمل شود

کل شئی هالک گردد عیان

رو نماید آن قیامت این زمان

نقد بینی وعده های نسیه را

لذت و آرام و انوار بقا

پرده بردار از رخ و اسرار بین

تا شود علم الیقین عین الیقین

رخت بر بند و بکل ظن و خیال

تا ن م اید رخ جمال با کمال

چون بنوشیدی شراب بیخودی

فارغ آیی از همه نیک و بدی

مست گردی از می جام وصال

محو باشی در جمال ذوالجلال

کفر برخیزد همه ایمان شود

مشکل عالم به حق آسان شود

رو نماید آفتاب حسن دوست

از پس هر ذره کو مغزست و پوست

بیند اینجا هر که ارباب صفاست

در قیامت آنچه موعود خداست

از خلاف نفس و از ارشاد پیر

کشف این معنی بجو ای بینظیر

رو ریاضت کش که تا یابی صفا

از خلاف طبع جو جان را جلا

از هوی و از ه وسها پاک شو

همچو روح اللّه بر افلاک شو