گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اسیری لاهیجی

بایزید آن حجت اسلام و دین

آن خلیفه حق و قطب العارفین

گفت دیدم یک شبی حق را به خواب

گفتمش ای درگهت خیر المآب

ره به تو چون است در تو چون رسم

ره به وصل خود نما ای مونسم

من ندارم بیجمال تو قرار

رهنمایی شو به خود ای کردگار

گفت ترک خود بگو ما را بیاب

نیست جز ترک خودی راه صواب

خویش را بگذار و بیخود جوش دار

اندرون بزم جانان هوش دار

چون حجاب راه تو هستی تست

در خودی زنهار منگر سست سست

هر که از خود رست از هجران برست

از می جام وصالش گشت مست

تا تو خو د رأیی خدا را نیستی

بیخود از خود شو بدان تا کیستی

هر که او از خود خلاصی یافتست

پرتو نورش به عالم تافتست

بایزید وقت باشد  در جهان

آنکه از دست خودی یابد امان

گر ز پندار خودی آیی برون

یار بر بینی برون و اندرون

چون حجاب جان تو پندار تست

بیخود از خود شو که این دیدار تست

تا تو خود بینی نبینی دوست را

از خودی شو محو بنگر آن لقا

کی ز ما و من توان گفتن ب ه او

ما و من بگذار و وصل دوست جو

تا درین ره ما و من باقی بود

جان تو با وصل محرم کی شود

مایی و ما پردۀ دیدار اوست

پردۀ خود برفکن از روی دوست

چون فنا آیینۀ نقش بقاست

گر بقا خواهی بقا اندر فناست

تا تویی پیدا ، نهان است او ز تو

تو نهان شو تا که پیدا گردد او

نیست کن خود را به راه عشق او

بعد از آن در بزم وصلش راه جو

چون که سرت پاک شد از نقش غیر

آن زمان نه کعبه بینی و نه دیر

تا نشد خالی دلت از غیر دوست

کی نماید حسن او از مغز و پوست

از کدورت پاک شو آ یینه وار

تا توانی دید رویش آشکار

خویش را آیینه ساز و خو ش ببین

عکس روی دوست از عین الیقین

اولا بر بند چشم از خویشتن

تا به وصل او رسی از ما و من

از کدورتهای هستی پاک شو

در طریق نیستی چالاک شو

تا تو با خویشی ز هر کم کمتری

چونکه با حقی ز خلقان برتری

با خودی عین وبال آمد ترا

بیخودی محض کمال آمد ترا

نیستی از خلق عین هستی است

خویشتن بینی خمار و مستی است

شد حجاب روی جانان ما و من

جان من یکدم نقاب از رخ فکن

بی نقاب ما به ما بنما جمال

جان ما کن محرم بزم وصال

نیست گردان هستی ما را تمام

تا رسد از وصل او جانم به کام

از جمال خود فکن پردۀ جمال

وارهان ما را از این وهم و خیال

گر بر افتد پردۀ ما از میان

روی او بنماید از کون و مکان

منتهای کار مردان نیستی ست

شیوۀ رندان رهدان نیستی ست

نیستی آیینۀ هستی شدست

سد راه عش ق هستی آمدست

ره به بزم وصل یابد بیگمان

هر که شد در راه جا ن ان جانفشان

چون ز درد عشق بیدر مان شوید

در هوای نیستی رقصان شوید