گنجور

 
اسیری لاهیجی

من درین ره چون که گشتم محو عشق

یافتم ذوق دگر از صحو عشق

چون فنا گردد من و ما و تویی

بیگمان گردد یکی نقش دویی

آن عجایبها که در راه فنا

دیده ام کی شرح آن باشد روا

شمه ای زان در بیان گر آورم

پرده های عقلها را بردرم

آتشی در خرمن هستی زنم

دل بکلی از دو عالم بر کنم

نیست دستوری که راز شاه را

محرمان گویند نزد هر گدا

عاقبت هم گفته اند از بیش و کم

گر رسد دستوری از شاه کرم

رو ریاضت کش که تا بینی عیان

آنچه کردم اندرین معنی بیان

زنگها ز آیینۀ دل دور کن

از جمال یار جان مسرور کن

گر حیات جاودان خواهی بیا

خاک ره شو پیش ارباب صفا

دامن رندان جان افشان بگیر

از هوی و از هوس کلی بمیر

گر بمیری از همه نام و نشان

زندۀ جاوید گردی در جهان

رمز موتوا از پیمبر می شنو

زندگی خواهی پی این مرگ رو

تا نگردی نیست از هستی تمام

کی به وصل او رسی ای مرد خام

هر که مرد از جان به جانان زنده شد

در حیات سرمدی پاینده شد