گنجور

 
اسدی توسی

سپهبد گرفت از پدر پند یاد

وز آنجا سوی سیستان رفت شاد

اسیران که از کابل آورده بود

به یک جایگه گردشان کرده بود

بفرمود خون همه ریختن

وزیشان گل باره انگیختن

یکی نیمه بُد کرده دیوار شهر

دگر نیمه کردند از آن گل دو بهر

از آن خون به ریگ اندرون خاست مار

کرا آن گزیدی بکردی فکار

چو آن شهر پردخت و باره بساخت

برو پنج درِ آهنین برنشاخت

چو باد آمدی ریگ برداشتی

همه شهر و برزن بینباشتی

چنان کان برهمن ورا داد پند

که از چوب و از خاره ورغی ببند

یله کرد از آن سو که بُد آبِ مَرْغ

ببست از سُوی دامنِ ریگ وَرْغ

زیک سوش بُد ریگ دَه‌جا فره

دگر سوش دریا که خوانی زره

میانش دری باد را برگشاد

از آن پس نبد بیمش از ریگ و باد

بُد از طوس و کرمان فراوان گروه

به لشکر در از پایکاری ستوه

ز تاراج کابل زنان داشتند

به خوالیگریشان همی داشتند

همه روز مردان ایشان دوبهر

به مزدور کاری بُدندی به شهر

چو گشتندی از کار پرداخته

بدندی زنان دیگ‌ها ساخته

خورش ها یکی روز بفروختند

دگرباره باز آتش افروختند

به مردان سپردند یکسر درم

همین پیشه کردند مردان به هم

به بازار خوالیگری ساختن

شتالنگ با کعبتین باختن

همه کار ایشان بُده‌ست از نخست

همان از بلایه زنان کار سست

بدان در کز این کار جستند نام

از آن اوفتاده‌ست نامش طعام

به فرّ سپهدار فرخنده فال

شد آن شهر پردخته در هفت سال

تو گفتی بهشت بری سیستان

یکی نیست از خرمی سیست آن

ازو نیز برخاست مردان مرد

که بُد هریکی لشکری در نبرد

از آن پس به شاهی سپهدار گرد

نشست و به داد و دهش دست برد

فراوان برآمد بَرو سالیان

هواش آنچه بُد یافت هر سالی آن

چنان پیلتن شد که از گام پنج

نبردش فزون هیچ اسپی به رنج

نشستن همه بود برزنده پیل

همش پیل بارنج بردی دو میل

چنین آمد این گنبد تیز پوی

بگردد همه چیز از گشتِ اوی

یکی جامه دارد جهان سال و ماه

برونش سپید و درونش سیاه

بگرداند این جامه هر گه برون

بدان تا بگردیم ما گونه‌گون

تو ای خفته از خواب بیدار گرد

که شد پاک عمرت به خواب و به خَورد

به خانه درون خواب و در گور خواب

به بیداریت پس کی آید شتاب

کنی خانه تا زنده‌ای سال و ماه

درو پس کی‌ات باشد آرامگاه

تو خوش خفته و مرگ برخاسته

شبیخونْت را لشکر آراسته

به دیگر جهان دار از این جای گوش

چو کوشیدی این را مر آن را بکوش

از ایدر بخواهی شدن بی‌گمان

که اینجات خانست و آنجات مان

شود زندهٔ این جهان مرده زود

بدانجا توان جاودان زنده بود